تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

روز آخر

نزدیکه آخره ساله ولی حال و هوای عید هنوز تو من پدیدار نشده. کاری به نو شدن زمین و شکوفه دادن درختا و از این دست کوصیشیرا ندارم. وقتی خودم تغیر نکنم، وقتی اتفاقی تو خودم احساس نکنم، همه ی اینا چرنده. الان که دارم نگاه می کنم به یک سال گذشته می بینم راضی بودم از این یک سالم. کارای خیلی خوبی انجام دادم. کلی پیشرفت داشتم. کلی فتوحات در جنگ با زندگی داشتم. خب اینا به ظاهر خیلی خوبه ولی باز کمه. بازم باید پیش برم. دوست دارم هر چه زودتر تعطیلات عید تموم بشه و بتونم به کارام برسم.

تو این شبا هی به دفترچه ی یادداشت های روزانم نگاه می کنم. هی روزا رو مرور می کنم. از این به بعد گاهی نوشته های دفترچه ی روزانمو اینا می زارم.

----------------------------------------------------

8 بهمن 89 / 00:25


خب، امروز آخرین امتحانم را دادم. ترمم تمام شد. دانشگاهم هم. آخرین روز دانشگاه در مقطع کاردانی خیلی عادی بود. حتی عادی تر از روزهای عادی دانشگاه. با پدرام و حامد برگشتیم. معمولا در این شرایط (آخرین بار) همه چیز باید فرق داشته باشد. خانه های سر راهم. آسفالت خیابان. در و  پنجره ی دانشگاه. ولی متاسفانه همه همان های قدیمی بودند. همان هایی که طی دو سال و نیم گذشته هی می دیدم. بدون هیچی حرفی. در راه بازگشت خیلی سعی کردم به این دو سال و نیم فکر کنم. اینکه چه زود گذشت و از این حرفا. ولی باز هم متاسفانه در راه فقط در حال چرت و پرت گفتن بودیم. مثل همیشه. بدون اینکه متوجه باشم اتفاق خاصی در حال روی دادنه. اونم اینکه دیگه هیچوقت با این دوستام این مسیرو پیاده نمیام. دیگه با اضطراب اینکه فلان درسو بلد نیستم و امتحان دارم وارد این دانشگاه نمی شم. دیگه تو کلاس های این دانشگاه لحظه شماری نمی کنم که استاد کلاسو تعطیل کنه. دیگه با بچه ها پشت حیاط دانشگاه تو آفتاب نمی شینم و مزخرف نمی گیم و نمی خندیم. دیگه تو سلف مسخره بازی در نمیاریم. دیگه تو سایت نمی رم که گوردمو صفر کنم. دیگه با انتظامات جر و بحث نمی کنم و هزار تا کار دیگه که یه جورایی به عادت روزمره ام تبدیل شده بود. حالا که همشون تموم شد، احساس خلا بزرگی تو زندگیم می کنم. مگه میشه؟ زندگی بدون استرس امتحان. بدون شوق دیدن دوستای دانشگات. خب من به غیر از دوستای دانشگاه -که اونها هم انگشت شمارند- دوست دیگه ای ندارم. خدارو شکر با دخترای دانشگاه هم مراوده ای نداشتم که حالا بخواد دل کندن از محیط دانشگاهواسم سخت باشه! ولی خب، آدمه دیگه، دو سال و نیم دلمشغولی اصلیم دانشگاه بوده. اگه یهو بزارم کنار معلومه یه چیزیم میشه.

باید زندگیمو با یه چیز دیگه پر کنم. باید کار قبلیمو ادامه بدم که از بی کاری در بیام. بدبختی اینه که همه می پرسن برنامت چیه حالا؟ چی بگم ؟ بگم می خوام زن بگیرم؟ بگم دنبال کارم؟ بگم می خوام واسه کارشناسی بخونم؟ چی بگم مثلا؟

حداقل باید بیشتر کتاب خوند. نباید بزارم وقتم هرز بره. بیشتر بنویسم. به هر حال باید یه گه خاصی بخورم. بهتر از بی کاریه قطعا!

00:55

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد