تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

یه جایی باید باشه برای درک حرفات

نمیدونم نوشتن از آینده جذاب تره یا از گذشته، از آرزوهای لطیفت یا از خاطرات شیرینت، از عشقت یا از دلخوشیات، از زندگیت، از روزگارت، از هر چی که دور و برته و باعث لرزش قلبت میشه. از آهنگایی که ناخواسته چند قطره آب میاره تو چشمات، از همون آب هایی که اسم دیگه اش اشکه و یه مقدار شوره ولی اگه بخاطر یه چیز خواستنی باشه لذت بخش ترین حالت عالمه.

وای خدا من چرا نمیتونم بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط بنویسم. همش یه چیزایی میاد جلو چشام، یه چیزایی که واقعی نیست و شاید هیچوقت هم رنگی از واقعیت نداشته باشه ولی انقدر جلوی چشامو گرفته که نمیتونم از ذهنم دورش کنم. خیلی پررنگه. هرچند که شاید شبیه توهم باشه ولی خوشحالم میکنه. شوق وارد میکنه به زندگیم. امیدوارم نگه میداره. هرچند که گاهی شاید همه چی برام بی اهمیت بشه و بگم لعنت خدا به همشون، به همه چیز، ولی بازم دلخوشیام بعد یه روز، چند ساعت، میان دور و برم، نگهم میدارن، نمیزارن بمیرم. اونوقته که احساس خوبی پیدا میکنم. دلخوشیام، چه واژه لذت بخشیه، دلخوشیام، دوسشون دارم. آره اونا میان بهم کمک میکنن. فکر میکنم اونا هم دوسم داشته باشن.

چی دارم میگم؟ چی میخواستم بگم؟ فقط میخواستم بنویسم و هیچ چیز خاصی نمیخواستم بگم. ذهنم خالیه. دارم بخش بزرگی از احساساتمو از طریق نوک انگشتام میریزم بیرون، بدون اینکه فکر کنم این کارم چه بدرد میخوره؟ هیچ چیز، شاید هیچ بدرد نخوره یا اگه سر و تهشو جمع کنم به لعنت خدا هم نیرزه. شاید حتی انقدر بیخود باشه که بعدها خجالت بکشم از اینکه مغزمو باز کردم، ولی الان خوبم و مینویسم بدون اینکه فکر کنم تهش چی میشه.

این شبا فقط دوست دارم با هدفون آهنگ گوش کنم و به بکگراند دسکتاپم نگاه کنم. بعدش که فکر میکنم میبینم امشبم رو چه طرز احمقانه ای از دست دادم. در حالی که میتونستم کار مهم تری بکنم. اول خودمو اینطور قانع میکنم که روح آدم نیاز داره بهش توجه بشه. باید به روحم توجه کنم. باید نیازهاشو اینطور برآورده کنم. روحم نمیتونه دست کسی رو بگیره. لعنت به جسم که همه چیز مال اونه. ولی روحم اینطور عشقبازی میکنه. با آهنگا. گاهی احساس میکنم روحم زیادی داره با آهنگا، با خاطرات عشقبازی میکنه. شاید تبدیل شه به یه هرزه عوضی. ترسم این نیست ولی... اینم یه جورشه. میشینم همینجا و فرو میرم تو مغزم بدون اینکه به کسی یا چیزی احتیاج داشته باشم. گاهی آهنگ گوش میکنم، گاهی فکر میکنم، گاهی کتاب میخونم، گاهی فکر میکنم، گاهی چیزکی مینوسم که بندازم تنگ کتابم، ولی بیشتر فکر میکنم. به همون چیزایی که واقعی نیست ولی جلوی چشامو گرفته و انقدر حجمش زیاده که واقعی تر از هر واقعیته. من به چیزایی که جلوی چشامو گرفته اعتقاد دارم، و دوسشون دارم. اذیتم نمیکنن. نگهشون میدارم. واسه خودم. و اصلا هم نمیترسم.

حتی تو این مورد هم عرضه ندارم

امروز صبح ساعت 8 کلاس داشتم، یه گوشیمو ساعت 7 زنگ گذاشتم یکیو ساعت 7:10 دقیقه که اگه اولی رو زدم خورد کردم دومی حداقل بیدارم کنه. خب این دو تا گوشی با همکاری همدیگه تونستن بیدارم کنن ولی انگار یه کوه رو دوشم بود. انگار منو با چسب راضی به تختخوابم چسبونده بودن. اصلا وضعیت اسفناکی بود. دلم واسه خودم سوخت که چقدر بدبختم. اصلا نمیتونستم بلد شم. تو این میون تنها موفقیتی که کسب کردم این بود که ساعت 7:50 دقیقه از حالت دراز کش دربیام و رو تختم بشینم. ولی این حالت دوام نیورد و خیلی زود ولو شدم. یه لحظه با خودم گفتم ما رو به جهان خوشتر از این یکدم نیست که بگیرم باز بخوابم. من که برم سر اون کلاس چیزی متوجه نمیشم. واسه چی الکی خودمو عذاب بدم؟ ساعت 8:05 دقیقه تصمیم کبرامو گرفتم کلاس نرم. آقایون، خانوما، به محض اینکه این تصمیمو گرفتم یهو خواب از من دور شد. احساس سبکی کردم. احساس کردم همین الان میتونم پاشم فوتبال بازی کنم. احساس کردم یه لحظه دیگه اگه تو تختم بمونم میمیرم. حالا هر قدر کلمو محکم میکوبیدم به بالشت مگه خوابم میبرد؟ هیچی دیگه. این شد داستان ما.

لعنت به گرد سرخ

اتفاق خیلی ساده ای بود ولی حس عجیبی بهم منتقل کرد. انقدر بزرگ بود که تا وقتی برسم خونه منو تو فکر غرق کنه.


غروبی داشتم از سر کارم میومدم خونه. یه دوستی رو دیدم (البته نمیشد بهش گفت دوست) یه همکلاسی دوره راهنمایی، یکی که با اونکه زیاد باهاش ارتباط نداشتم، ولی به هر حال میشناختمش. دیدم داره برگ تبلیغاتی تو خیابون پخش میکنه.


تو راهنمایی زیاد مدرسه نمیومد، فرار میکرد بیشتر، آخرشم معتاد شده بود، ناجور، در حال وا رفتن، چند سالی هر وقت مسیرم به یه قسمتی از شهر میفتاد میدیدمش که داره مواد میفروشه، قیافش داغون، فوق العاده خوشگل و خوشتیپ بود اونموقع که میشناختمش، به حدی که اگه تو مسیر درستی قرار میگرفت حتما یه سوپر استار سینما میشد، آره، هر وقت میدیدمش داشت مواد میفروخت، ایندفه دیدم داره برگه تبلیغاتی پخش میکنه، خوشحال شدم، رفتم طرفش یه برگه ازش گرفتم که کارش زودتر تموم شه، نمیدونم چرا ولی امیدوارم بازم ببینمش که داره برگه پخش میکنه، بجای اینکه مواد بفروشه...



توضیح در مورد تیتر: در واقع باید میگفتم لعنت به گرد سفید ولی اینی که گفتمو بیشتر دوست داشتم.

چه شد که من منزوی شدم؟

اول از همه قبل از هر کصشری بگم من الان دارم سوزان روشن گوش میدم!! جدی میگما! کدومتون با اون ذهن خلاقتون می‌تونست تصور کنه دیازپام کبیر با اون همه دبدبه کبکبش یه روز بشینه سوزان روشن گوش کنه؟! خب، آبروی خودمو بردم دیگه. این از این.

در قدم دوم، چی شد که نیستم. کجا هستم؟ والله نمی‌دونم. همه هم بهم میگن کجا هستی اصولا. احساس میکنم گم و گیج و تلخ و بی گذشته‌ام. اونم کجا، توی شهری که پناه داده به من،یعنی دیازپام کبیر تو ساری، بهم بگو از کدوم طرف میشه به هم رسید؟ آخه همه کوچه‌ها به غربت می‌رسن. اصلا یه مدتیه خودم نیستم. تارک الدنیا شدم. نه دوستی، نه سرگرمی‌ای، نه هیجانی، شبیه پیرمردای 60 ساله شدم که همیشه تو خودشه و داره فکر میکنه. شایدم گهگاهی روزنامه بخره و جدولشو حل کنه. واقعا نمیدونم چم شده که اینقدر زندگیم راکته. اینجوری نبودم که. پارسال همین موقع تو 7-8 تا مجله همزمان می‌نوشتم. الان جایی رسیدم که هر جایی بهم میگه حداقل واسه عید دیگه مطلب بده، میگم سعی میکنم ولی قول نمی‌دم. آخرشم می‌دونم نمی‌دم. حال هیچی نیست. اصلا خر شدم.

سه. امروز، جمعه، از سر بیکاری تو هاردم داشتم میگشتم الکی که یهو مجموعه نوت هایی که آقاگرگه به مناسبت بسته شدن گودر جمع کرده بود پیدا کردم. دوباره خوندم و –بی اغراق- آه کشیدم و به یاد اون روزهای خوب افتادم. چی شد اون گودر؟ کجاست اون لایک‌ها؟ بچه‌ها کجان، خدا می‌دونه؟ حتما الان چند تاشون برای خودشون مهندسی شدن، چند تاشون ازدواج کردن هرکدومشونم دو تا بچه دارن، یکی رفته خارج مجری تلویزیون اونوری شده. و از این کصشرای معمول دیگه. دیدین می‌خوان در مورد بچه های قدیم کلاسشون حرف بزنن همینا رو می‌گن. خدا لعنت کنه باعث و بانی اینجوری شدن گودر. خیلی دوست داشتم هکری، چیزی بودم میزدم سایت گوگل رو هک می‌کردم بعد توش می‌نوشتم این انتقام بچه‌های گودری هست. نیستم که. هیچ کاری هم از دستم برنمیاد. نه فقط من، هیچ کدوم از قربانی‌های این ماجرا کاری از دستشون بر نمیاد. حالا خداروشکر که خدا فحش رو لااقل اختراع کرد که اگه از دستمون کاری برنیومد حداقل فحش بدیم که ماشالله هزار ماشاالله تو این یه مورد استادیم. فقط یکی از بچه‌هایی که می‌خواد بزرگ شد کارگردان بشه بیاد داستان مارو فیلم کنه. رسما گوگل نسل کشی کرده. اون نوت ها رو میزارم واسه دان لود.

چهار: می‌خواستم یه چی دیگه بگم کلا الکی یه چیزای دیگه گفتم کلا. به همتون حق می‌دم که مطلبو نصفه بخونین. من که عمرن همچین کصشرایی رو نمی‌خوندم. تازه دو سه تا فحش هم به نویسندش می‌دادم.

پنج: یکی از دلایلی که دوست ندارم دوستای قدیمیمو ببینم، (مخصوصا بچه های دوران مدرسه یا دانشگاه)، یا اصلا ببینمشون یه جوری رفتار میکنم که مثلا ندیدمشون یا اگه جایی دیدمشون و شناختنم به هیچ عنوان نمیرم آشنایی نمی دم، یا شایدم اونا هم منو شناختن ولی طوری رفتار میکنن که مثلا ندیدن یا ...(می‌دونم، همین الان مایلین به دهنم مشت بزنین! می‌رم سر اصل مطلب) بخاطر اینه که دیالوگ‌هایی که بینمون رد و بدل میشه همه شبیه همه. مثلا اول که همو می‌بینیم میگیم عه سلام چه دنیای کوچیکی ، تو اینجا چیکار می‌کنی و از این کصشرا. بعد می‌گن خب چه خبر درسو چیکار کردی؟ کجا مشغولی الان؟ میگم والله تا یه مقطعی خوندم فعلا دانشجو نیستم. این که میگم تا یه مقطعی بخاطر اینه که روم نمیشه بگم کاردانی. آخه مخصوصا تو راهنمایی و دبیرستان بین خنگ‌هایی که دور و برم بودن من واسه خودم دکتر مهندس محسوب میشدم از بس درسم خوب بود. بعد میگن نمیخوای ادامه بدی؟ میگم چرا حتما. مگه خرم ادامه ندم. بعد میگن سربازیو چیکار کردی؟ میگم خب راستش معافیت گرفتم. بعد بدون استثنا یک سری کلمات که مربوط به کمر به پایین است و دلالت بر بیت‌الماله بودن من دارد نثارم می‌کنن و برای محکم کاری هم میگن فلانم تو فلانت، چه شانسی داری. خب کاملا مشخصه که مرجع هر دو تا (فلان) عضوی از بدن است که البته تو بازی اسم فامیل زیاد رومون نمیشه ازش استفاده کنیم. بعد میپرسن میگن جایی کار می‌کنی یا مثل خر در چمن ول می‌گردی؟ میگم خب هستم تو دانشگاه ......... تو قسمت روابط عمومیش مشغولم. میگن استخدام شدی؟ میگم استخدام کجا بود الان قراردادی هم نیستم. پایین تر از قراردادی. اصلا از همین قسمت قضیه بدم میاد. از اینکه بگم هیچ امنیت شغلی ندارم. بگذریم. بعدش من میپرسم تو چیکار میکنی اونم یک سری اطلاعات میده که به هیچ کدومش توجه نمیکنم آخرش با جملات به شدت کصشر خیلی خوشحال شدم و این چیزا تموم میشه. آها، قبلش هم یکیمون میگه شمارتو داشته باشم یه وقتی یه جایی قرار بزاریم همو ببینیم. بعد یکی گوشیشو درمیاره شماره اون‌یکی رو تو گوشی میزنه و اون‌یکی هم برای اینکه مطمئن بشه شماره درسته زنگ میزنه و بعد با کلی سلام و صلوات خدافظی میکنیم. به محض اینکه دور شدیم هم شماره‌ی طرفو پاک می‌کنم.

این طوری شده دنیا که من گوشه‌گیری پیشه کردم. تقریبا همین حالت تنهایی تو دنیای مجازیم هم نفوذ کرده. دل و دماغ هیچیو ندارم. ولش کن اصلا.

آخر: چند تا آهنگ داریوش از آلبوم شقایق رو که امشب –و البته همیشه- بهم خیلی حال داد رو جدا کردم مثل دسته گل اینجا گذاشتم واسه دان لود. اگه دوست داشتین که خب معلومه خیلی فهمیده و باکمالات هستین. اگه هم خوشتون نیومد ازشون خودتونو به یه تعمیرکاری، چیزی نشون بدین. انقدر کج سلیقه که نباید باشین دیگه. دِهَه. اینم لینکاش. 1 ... 2 ... 3 ... آرامش!

کلید اسرار

امروز واسم کلید اسرار واقعی اتفاق افتاد! هیجان انگیز و خفن آلود! فقط همین اول بگم اگه بچه پاستوریزه و هموژنیزه با بسته بندی مقاوم و ماندگاری بالا هستید بقیه مطلبو نخونین که از من بیزار می‌شین. هشدار دادم ها. نگین نگفتی.

دو روز پیش سر کارم ساعت 12 یا 1 بود رفتم آبدارخونه صبحونه بخورم. دقیقا یادم نمیاد بخاطر بهداشتی بودنم قبل از صبحونه رفتم دستامو شستم یا رفتم تو اتاقک هایی که تو دبیلو.سی تعبیه شده کار خاصی کردم و بعدش دستامو شستم فقط یادمه وقتی رفتم آبدارخونه دستام خیس بود. آبدارچی طبقه ما خانمیه به نام خانم فلاح ولی خب چون تو وبلاگستان رسمه اسامی همه مستعار باشه من هم میگم خانم ف. این خانم ف آدم باحالیه. البته با معیار شخصی من. مثلا اگه مریض بشی به جای قرص و دوا دادن میشینه چهار قل و ان یکاد و نمی دونم چی می خونه. کلا خوشم میاد باهاش حرف بزنم. حرفایی میزنه که تو قوطی هیچ آخوندی پیدا نمیشه. مثلایه بار می‌گفت نوزادا دیدی تو خواب یهو گریه می‌کنن؟ گفتم خب. گفت بخاطر اینه فرشته‌ها میان تو خواب به بچه می‌گن مثلا بابات مُرد یا مامانت مُرد بچه فکر میکنه دیگه کسی رو نداره گریه می‌کنه. میخواستم بگم اون فرشته رو باید با اعمال شاقه ..... که همچین ...... میگه ولی خب شرایط اقتضا می‌کرد لبخند بزنم و بگم: عجب. بعضی وقت ها هم موقع صبحونه حرف خاصی نداشته باشه مثلا طرز تهیه مربای بالنگ و تیمور لنگ و این چیزا بهم یاد میده. کلا افکار و عقایدی داره که واسم جالبه. ممکنه فکر کنین سنش خیلی زیاد باشه ولی اینطور نیست. اتفاقا خیلی هم جوونه. این که میگم خیلی جوونه فک نکنین مثلا 14 سالشه. مثلا سی و چند سال(اوووف، چقدر دارم چرت میگم.) اون روز دستم خیس بود پنج شیش تا دستمال حوله ای دستش بود داد دستم که دستمو پاک کنم. گرفتم دستمو پاک کردم گذاشتم تو جیبم. صبحونمو خوردم هیچی دیگه تموم شد. اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد. اون روز و روز بعدش این یه عالمه دستمال تو جیبم بود هی می‌خواستم بندازم با خودم می‌گفتم حیفه، تمیزه، نمی‌نداختم. امروز صبح داشتم لباس می‌پوشیدم برم سرکارم دستمال تو جیبم سنگینی می‌کرد با خودم گفتم اینهمه اونجا دستمال هست این دیگه احتیاج نمیشه ولی باز یه حس غیبی بهم می‌گفت نندازش. اصلا تو سیمای این دستمال یه حالت عرفانی خاصی می‌دیدم که دلم نمیومد بندازمش. احساس می‌کردم رسالت این دستمال چیزی بیش از پاک کردم دستامه. گذاشتم تو جیبم باشه.

امروز، پنجشنبه، کارم خیلی طول کشید. تا غروب سر کارم بودم. ساعت 5-6 بود واسه اینکه به خودم استراحت بدم رفتم همون مأمن‌گاه همیشگیم. حدس زدین که کجا رو می‌گم دیگه.خب نشستمو... نمیشه همه چیو شفاف گفت که.

از اونجایی می‌گم که شیر آبو باز کردم دیدم آب قطعه! می‌فهمین یعنی چه؟! اون ساعت غروب تو اداره هم که فریاد رس نبود. تازه فریاد رس هم باشه چی می‌خواستم بگم؟! من مطمئنم اگه یه آدم بی دل و ایمون تو این وضعیت گیر کنه میشینه اونقدر گریه می‌کنه تا بتونه با اشکش کارشو راه بندازه ولی من با درایت و بصیرت خاص و از اونجایی که من مرد روزهای سختم و یک بار هم مستند زنده ماندن در شرایط سخت رو دیدم، همون چند تا دستمال حوله‌ای کلفتو دراوردم همچین طهارت کردم که از اولشم تمیزتر شد!

می‌بینید عزیزان، همین چند تا دستمال که در نظرم خار میومد جونمو نجات داد. از این سرگذشت امروزم باید به چیزای بزرگ پی ببرید. باید نتیجه‌های بزرگ بگیرید. البته من هرچی فکر میکنم نمی‌تونم درس خاصی بگیرم ولی شما سعی کنید بگیرید.

همین دیگه. ببخشید دیگه بی مزه بود. دفعه بعد جبران می کنم!

فکر کن مثلا تو توالت عمومی یه جای مهم، مثل دانشگاه داری به کارای شخصی‌ت رسیدگی می‌کنی بعد استادتو می بینی که یهو از یکی از این اتاقک‌هایی که اونجا تعبیه شده و مردم اونجا شلوارشونو میکشن پایین و کارای نمیدونم چیکاری میکنن، اومده بیرون بعد تو مثلا یهو هول بشی بگی خسته نباشی و اصلا هم منظورت ریشخند کردن استاد نبوده باشه و بعد از این اتفاق با خود فکر کنی که نکنه استاد فکر کرده که او را به باد تمسخر گرفته باشی و همچنان در شک و گمانه زنی باشی که ای بابا استاد مطمئنا این اتفاق را به حساب پدرسوخته گری تو خواهد گذاشت و پایان ترم تو را خواهد انداخت و همینجوری استرس داشته باشی برای خودت الکی

تا حالا شده؟! الان واسه من شده!