امروز واسم کلید اسرار واقعی اتفاق افتاد! هیجان انگیز و خفن آلود! فقط همین اول بگم اگه بچه پاستوریزه و هموژنیزه با بسته بندی مقاوم و ماندگاری بالا هستید بقیه مطلبو نخونین که از من بیزار میشین. هشدار دادم ها. نگین نگفتی.
دو روز پیش سر کارم ساعت 12 یا 1 بود رفتم آبدارخونه صبحونه بخورم. دقیقا یادم نمیاد بخاطر بهداشتی بودنم قبل از صبحونه رفتم دستامو شستم یا رفتم تو اتاقک هایی که تو دبیلو.سی تعبیه شده کار خاصی کردم و بعدش دستامو شستم فقط یادمه وقتی رفتم آبدارخونه دستام خیس بود. آبدارچی طبقه ما خانمیه به نام خانم فلاح ولی خب چون تو وبلاگستان رسمه اسامی همه مستعار باشه من هم میگم خانم ف. این خانم ف آدم باحالیه. البته با معیار شخصی من. مثلا اگه مریض بشی به جای قرص و دوا دادن میشینه چهار قل و ان یکاد و نمی دونم چی می خونه. کلا خوشم میاد باهاش حرف بزنم. حرفایی میزنه که تو قوطی هیچ آخوندی پیدا نمیشه. مثلایه بار میگفت نوزادا دیدی تو خواب یهو گریه میکنن؟ گفتم خب. گفت بخاطر اینه فرشتهها میان تو خواب به بچه میگن مثلا بابات مُرد یا مامانت مُرد بچه فکر میکنه دیگه کسی رو نداره گریه میکنه. میخواستم بگم اون فرشته رو باید با اعمال شاقه ..... که همچین ...... میگه ولی خب شرایط اقتضا میکرد لبخند بزنم و بگم: عجب. بعضی وقت ها هم موقع صبحونه حرف خاصی نداشته باشه مثلا طرز تهیه مربای بالنگ و تیمور لنگ و این چیزا بهم یاد میده. کلا افکار و عقایدی داره که واسم جالبه. ممکنه فکر کنین سنش خیلی زیاد باشه ولی اینطور نیست. اتفاقا خیلی هم جوونه. این که میگم خیلی جوونه فک نکنین مثلا 14 سالشه. مثلا سی و چند سال(اوووف، چقدر دارم چرت میگم.) اون روز دستم خیس بود پنج شیش تا دستمال حوله ای دستش بود داد دستم که دستمو پاک کنم. گرفتم دستمو پاک کردم گذاشتم تو جیبم. صبحونمو خوردم هیچی دیگه تموم شد. اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد. اون روز و روز بعدش این یه عالمه دستمال تو جیبم بود هی میخواستم بندازم با خودم میگفتم حیفه، تمیزه، نمینداختم. امروز صبح داشتم لباس میپوشیدم برم سرکارم دستمال تو جیبم سنگینی میکرد با خودم گفتم اینهمه اونجا دستمال هست این دیگه احتیاج نمیشه ولی باز یه حس غیبی بهم میگفت نندازش. اصلا تو سیمای این دستمال یه حالت عرفانی خاصی میدیدم که دلم نمیومد بندازمش. احساس میکردم رسالت این دستمال چیزی بیش از پاک کردم دستامه. گذاشتم تو جیبم باشه.
امروز، پنجشنبه، کارم خیلی طول کشید. تا غروب سر کارم بودم. ساعت 5-6 بود واسه اینکه به خودم استراحت بدم رفتم همون مأمنگاه همیشگیم. حدس زدین که کجا رو میگم دیگه.خب نشستمو... نمیشه همه چیو شفاف گفت که.
از اونجایی میگم که شیر آبو باز کردم دیدم آب قطعه! میفهمین یعنی چه؟! اون ساعت غروب تو اداره هم که فریاد رس نبود. تازه فریاد رس هم باشه چی میخواستم بگم؟! من مطمئنم اگه یه آدم بی دل و ایمون تو این وضعیت گیر کنه میشینه اونقدر گریه میکنه تا بتونه با اشکش کارشو راه بندازه ولی من با درایت و بصیرت خاص و از اونجایی که من مرد روزهای سختم و یک بار هم مستند زنده ماندن در شرایط سخت رو دیدم، همون چند تا دستمال حولهای کلفتو دراوردم همچین طهارت کردم که از اولشم تمیزتر شد!
میبینید عزیزان، همین چند تا دستمال که در نظرم خار میومد جونمو نجات داد. از این سرگذشت امروزم باید به چیزای بزرگ پی ببرید. باید نتیجههای بزرگ بگیرید. البته من هرچی فکر میکنم نمیتونم درس خاصی بگیرم ولی شما سعی کنید بگیرید.
همین دیگه. ببخشید دیگه بی مزه بود. دفعه بعد جبران می کنم!