تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

چه شد که من منزوی شدم؟

اول از همه قبل از هر کصشری بگم من الان دارم سوزان روشن گوش میدم!! جدی میگما! کدومتون با اون ذهن خلاقتون می‌تونست تصور کنه دیازپام کبیر با اون همه دبدبه کبکبش یه روز بشینه سوزان روشن گوش کنه؟! خب، آبروی خودمو بردم دیگه. این از این.

در قدم دوم، چی شد که نیستم. کجا هستم؟ والله نمی‌دونم. همه هم بهم میگن کجا هستی اصولا. احساس میکنم گم و گیج و تلخ و بی گذشته‌ام. اونم کجا، توی شهری که پناه داده به من،یعنی دیازپام کبیر تو ساری، بهم بگو از کدوم طرف میشه به هم رسید؟ آخه همه کوچه‌ها به غربت می‌رسن. اصلا یه مدتیه خودم نیستم. تارک الدنیا شدم. نه دوستی، نه سرگرمی‌ای، نه هیجانی، شبیه پیرمردای 60 ساله شدم که همیشه تو خودشه و داره فکر میکنه. شایدم گهگاهی روزنامه بخره و جدولشو حل کنه. واقعا نمیدونم چم شده که اینقدر زندگیم راکته. اینجوری نبودم که. پارسال همین موقع تو 7-8 تا مجله همزمان می‌نوشتم. الان جایی رسیدم که هر جایی بهم میگه حداقل واسه عید دیگه مطلب بده، میگم سعی میکنم ولی قول نمی‌دم. آخرشم می‌دونم نمی‌دم. حال هیچی نیست. اصلا خر شدم.

سه. امروز، جمعه، از سر بیکاری تو هاردم داشتم میگشتم الکی که یهو مجموعه نوت هایی که آقاگرگه به مناسبت بسته شدن گودر جمع کرده بود پیدا کردم. دوباره خوندم و –بی اغراق- آه کشیدم و به یاد اون روزهای خوب افتادم. چی شد اون گودر؟ کجاست اون لایک‌ها؟ بچه‌ها کجان، خدا می‌دونه؟ حتما الان چند تاشون برای خودشون مهندسی شدن، چند تاشون ازدواج کردن هرکدومشونم دو تا بچه دارن، یکی رفته خارج مجری تلویزیون اونوری شده. و از این کصشرای معمول دیگه. دیدین می‌خوان در مورد بچه های قدیم کلاسشون حرف بزنن همینا رو می‌گن. خدا لعنت کنه باعث و بانی اینجوری شدن گودر. خیلی دوست داشتم هکری، چیزی بودم میزدم سایت گوگل رو هک می‌کردم بعد توش می‌نوشتم این انتقام بچه‌های گودری هست. نیستم که. هیچ کاری هم از دستم برنمیاد. نه فقط من، هیچ کدوم از قربانی‌های این ماجرا کاری از دستشون بر نمیاد. حالا خداروشکر که خدا فحش رو لااقل اختراع کرد که اگه از دستمون کاری برنیومد حداقل فحش بدیم که ماشالله هزار ماشاالله تو این یه مورد استادیم. فقط یکی از بچه‌هایی که می‌خواد بزرگ شد کارگردان بشه بیاد داستان مارو فیلم کنه. رسما گوگل نسل کشی کرده. اون نوت ها رو میزارم واسه دان لود.

چهار: می‌خواستم یه چی دیگه بگم کلا الکی یه چیزای دیگه گفتم کلا. به همتون حق می‌دم که مطلبو نصفه بخونین. من که عمرن همچین کصشرایی رو نمی‌خوندم. تازه دو سه تا فحش هم به نویسندش می‌دادم.

پنج: یکی از دلایلی که دوست ندارم دوستای قدیمیمو ببینم، (مخصوصا بچه های دوران مدرسه یا دانشگاه)، یا اصلا ببینمشون یه جوری رفتار میکنم که مثلا ندیدمشون یا اگه جایی دیدمشون و شناختنم به هیچ عنوان نمیرم آشنایی نمی دم، یا شایدم اونا هم منو شناختن ولی طوری رفتار میکنن که مثلا ندیدن یا ...(می‌دونم، همین الان مایلین به دهنم مشت بزنین! می‌رم سر اصل مطلب) بخاطر اینه که دیالوگ‌هایی که بینمون رد و بدل میشه همه شبیه همه. مثلا اول که همو می‌بینیم میگیم عه سلام چه دنیای کوچیکی ، تو اینجا چیکار می‌کنی و از این کصشرا. بعد می‌گن خب چه خبر درسو چیکار کردی؟ کجا مشغولی الان؟ میگم والله تا یه مقطعی خوندم فعلا دانشجو نیستم. این که میگم تا یه مقطعی بخاطر اینه که روم نمیشه بگم کاردانی. آخه مخصوصا تو راهنمایی و دبیرستان بین خنگ‌هایی که دور و برم بودن من واسه خودم دکتر مهندس محسوب میشدم از بس درسم خوب بود. بعد میگن نمیخوای ادامه بدی؟ میگم چرا حتما. مگه خرم ادامه ندم. بعد میگن سربازیو چیکار کردی؟ میگم خب راستش معافیت گرفتم. بعد بدون استثنا یک سری کلمات که مربوط به کمر به پایین است و دلالت بر بیت‌الماله بودن من دارد نثارم می‌کنن و برای محکم کاری هم میگن فلانم تو فلانت، چه شانسی داری. خب کاملا مشخصه که مرجع هر دو تا (فلان) عضوی از بدن است که البته تو بازی اسم فامیل زیاد رومون نمیشه ازش استفاده کنیم. بعد میپرسن میگن جایی کار می‌کنی یا مثل خر در چمن ول می‌گردی؟ میگم خب هستم تو دانشگاه ......... تو قسمت روابط عمومیش مشغولم. میگن استخدام شدی؟ میگم استخدام کجا بود الان قراردادی هم نیستم. پایین تر از قراردادی. اصلا از همین قسمت قضیه بدم میاد. از اینکه بگم هیچ امنیت شغلی ندارم. بگذریم. بعدش من میپرسم تو چیکار میکنی اونم یک سری اطلاعات میده که به هیچ کدومش توجه نمیکنم آخرش با جملات به شدت کصشر خیلی خوشحال شدم و این چیزا تموم میشه. آها، قبلش هم یکیمون میگه شمارتو داشته باشم یه وقتی یه جایی قرار بزاریم همو ببینیم. بعد یکی گوشیشو درمیاره شماره اون‌یکی رو تو گوشی میزنه و اون‌یکی هم برای اینکه مطمئن بشه شماره درسته زنگ میزنه و بعد با کلی سلام و صلوات خدافظی میکنیم. به محض اینکه دور شدیم هم شماره‌ی طرفو پاک می‌کنم.

این طوری شده دنیا که من گوشه‌گیری پیشه کردم. تقریبا همین حالت تنهایی تو دنیای مجازیم هم نفوذ کرده. دل و دماغ هیچیو ندارم. ولش کن اصلا.

آخر: چند تا آهنگ داریوش از آلبوم شقایق رو که امشب –و البته همیشه- بهم خیلی حال داد رو جدا کردم مثل دسته گل اینجا گذاشتم واسه دان لود. اگه دوست داشتین که خب معلومه خیلی فهمیده و باکمالات هستین. اگه هم خوشتون نیومد ازشون خودتونو به یه تعمیرکاری، چیزی نشون بدین. انقدر کج سلیقه که نباید باشین دیگه. دِهَه. اینم لینکاش. 1 ... 2 ... 3 ... آرامش!

نظرات 4 + ارسال نظر
D1e 1390/12/10 ساعت 09:33 ب.ظ http://faryadekhamush.blogsky.com

تو کصشرات چند تا جمله هم دیده می شه! :دی

نگران نباش تو منزوی نشدی...

زهره 1391/05/15 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام....

احوالاتت که انگار افتاده پایین پات نپرسم بهتره ـواسه حفظ وقار خودم گفتم ـ ....

شما که گفتی دیگه نمینویسی؟ چی شد؟ فقط ما جز بالا دستیا نبودیم! شانسی پیدات کردم

نه نمینویسم. اینم قبل عید نوشته بودم. دلنوشته که جزو نوشتن محسوب نمیشه. حالمم خوبه این روزا.

s....m...a 1391/05/23 ساعت 05:14 ق.ظ

از کلمه ی "کبیر" هم معلومه که خیلی خوشت میاد

خیلی نه. فقط یک بار استفاده کردم. یا شاید دو بار. اون هم به حکم ضرورت بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد