تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

حتی تو این مورد هم عرضه ندارم

امروز صبح ساعت 8 کلاس داشتم، یه گوشیمو ساعت 7 زنگ گذاشتم یکیو ساعت 7:10 دقیقه که اگه اولی رو زدم خورد کردم دومی حداقل بیدارم کنه. خب این دو تا گوشی با همکاری همدیگه تونستن بیدارم کنن ولی انگار یه کوه رو دوشم بود. انگار منو با چسب راضی به تختخوابم چسبونده بودن. اصلا وضعیت اسفناکی بود. دلم واسه خودم سوخت که چقدر بدبختم. اصلا نمیتونستم بلد شم. تو این میون تنها موفقیتی که کسب کردم این بود که ساعت 7:50 دقیقه از حالت دراز کش دربیام و رو تختم بشینم. ولی این حالت دوام نیورد و خیلی زود ولو شدم. یه لحظه با خودم گفتم ما رو به جهان خوشتر از این یکدم نیست که بگیرم باز بخوابم. من که برم سر اون کلاس چیزی متوجه نمیشم. واسه چی الکی خودمو عذاب بدم؟ ساعت 8:05 دقیقه تصمیم کبرامو گرفتم کلاس نرم. آقایون، خانوما، به محض اینکه این تصمیمو گرفتم یهو خواب از من دور شد. احساس سبکی کردم. احساس کردم همین الان میتونم پاشم فوتبال بازی کنم. احساس کردم یه لحظه دیگه اگه تو تختم بمونم میمیرم. حالا هر قدر کلمو محکم میکوبیدم به بالشت مگه خوابم میبرد؟ هیچی دیگه. این شد داستان ما.