تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

کمرنگ ولی مشترک...

-          چی شده؟

-         از کجا فهمیدی چیزی شده؟

-        نمی‌دونم... می‌دونم دیگه.

-        نمی‌دونم، کلی خواب در مورد همسر سابقم، کاترین می‌بینم. که مثل قدیما با هم دوستیم. و قرار نیست با هم باشیم... و با هم نیستیم، ولی... هنوزم با هم دوستیم. و اونم عصبانی نیست

-        اون عصبانیه؟

-         بله.

-         چرا؟

-         گمونم خودمو ازش مخفی کردم. تو رابطمون تنهاش گذاشتم.

-         چرا هنوز طلاق نگرفتین؟

-         نمی‌دونم، برای اون... اینا فقط یه تیکه کاغذه و ارزشی براش نداره.

-         برای تو چی؟

-         من آمادگیش رو ندارم. متاهل بودن رو دوست دارم.

-         ولی شما بیشتر از یه ساله که دیگه با هم نیستین

-         تو نمی‌دونی از دست دادن کسی که برات خیلی مهمه، چه حسی داره.

-         آره... حق با توئه... متاسفم

-         نه، عذرخواهی نکن. من متاسفم. حق با توئه... همه‌اش منتظرم که دیگه بهش اهمیتی ندم

-         آه، تئودور... این خیلی سخته...


Her - 2013

نظرات 1 + ارسال نظر
سحرخانوم 1394/11/23 ساعت 11:17 ق.ظ http://kharash.blogfa.com

دیگه اینجا نیستیا

آره! رفتم! تو همون دیازپام هم زیاد نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد