تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

لعنت به گرد سرخ

اتفاق خیلی ساده ای بود ولی حس عجیبی بهم منتقل کرد. انقدر بزرگ بود که تا وقتی برسم خونه منو تو فکر غرق کنه.


غروبی داشتم از سر کارم میومدم خونه. یه دوستی رو دیدم (البته نمیشد بهش گفت دوست) یه همکلاسی دوره راهنمایی، یکی که با اونکه زیاد باهاش ارتباط نداشتم، ولی به هر حال میشناختمش. دیدم داره برگ تبلیغاتی تو خیابون پخش میکنه.


تو راهنمایی زیاد مدرسه نمیومد، فرار میکرد بیشتر، آخرشم معتاد شده بود، ناجور، در حال وا رفتن، چند سالی هر وقت مسیرم به یه قسمتی از شهر میفتاد میدیدمش که داره مواد میفروشه، قیافش داغون، فوق العاده خوشگل و خوشتیپ بود اونموقع که میشناختمش، به حدی که اگه تو مسیر درستی قرار میگرفت حتما یه سوپر استار سینما میشد، آره، هر وقت میدیدمش داشت مواد میفروخت، ایندفه دیدم داره برگه تبلیغاتی پخش میکنه، خوشحال شدم، رفتم طرفش یه برگه ازش گرفتم که کارش زودتر تموم شه، نمیدونم چرا ولی امیدوارم بازم ببینمش که داره برگه پخش میکنه، بجای اینکه مواد بفروشه...



توضیح در مورد تیتر: در واقع باید میگفتم لعنت به گرد سفید ولی اینی که گفتمو بیشتر دوست داشتم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم 1391/07/20 ساعت 06:47 ب.ظ

لایک!

سحرخانوم 1391/07/23 ساعت 04:31 ب.ظ http://kharash.blogfa.com

ایول میبینم که یهو اومدی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد