تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

تبلور یک ذهن مازوخیست

ماکزیمال های دیازپام ِ کبیر

یه سوژه بهتون می دم سه ساعت بخندین

رتبه ۲۹۸ بهترین وبلاگ های مینیمال در لیست لایک خور، متعلق است به "پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری" !!!!!!!!!


لیستش اینجاست. قسمت وبلاگ های مینیمال

نشسته بودم آخر شب تو اتاقم فیلم می دیدم. ساعت دو-سه شب بود. پدرم نمی دونم شاشش گرفته بود چی بود نصفه شب بیدار شد. دید چراغ اتاقم روشنه همینجوری یه سر اومد تو اتاقم. آقایون، خانوما، فیلمی که سراسر گریه و اشک و غم و غصه بود، یهو نمی دونم یه زن و مرد از کجا پیداشون شد شروع کردن به عیان کردن مسائل خانوادگیشون! می خواستم فیلمو بزنم جلو، ضایع بود. نزنم جلو، بازم ضایع بود. وسط مستراح دو سر سوراخ گیر کرده بودم. هر طرف می رفتم می افتادم تو چاه. خلاصه یکی دو دقیقه همین وضعیت ادامه داشت که پدرم سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و رفت. باز فیلم پر شد از بدبختی و داغونی و اینا.

الان چی می تونم بگم من؟ بگم شانسه داریم؟ بگم فرو بره این زندگی؟ چی بگم که حق مطلب رو ادا کنه آخه؟!


بری باخ

نمی دونم اولین بار عبارت (رقص خر در چمن) رو کجا شنیدم ولی هر وقت این کلیپ جدید منصور که یه آهنگ قدیمی رو بازخونی کرده رو می بینم، یاد این جمله میفتم!


روز آخر

نزدیکه آخره ساله ولی حال و هوای عید هنوز تو من پدیدار نشده. کاری به نو شدن زمین و شکوفه دادن درختا و از این دست کوصیشیرا ندارم. وقتی خودم تغیر نکنم، وقتی اتفاقی تو خودم احساس نکنم، همه ی اینا چرنده. الان که دارم نگاه می کنم به یک سال گذشته می بینم راضی بودم از این یک سالم. کارای خیلی خوبی انجام دادم. کلی پیشرفت داشتم. کلی فتوحات در جنگ با زندگی داشتم. خب اینا به ظاهر خیلی خوبه ولی باز کمه. بازم باید پیش برم. دوست دارم هر چه زودتر تعطیلات عید تموم بشه و بتونم به کارام برسم.

تو این شبا هی به دفترچه ی یادداشت های روزانم نگاه می کنم. هی روزا رو مرور می کنم. از این به بعد گاهی نوشته های دفترچه ی روزانمو اینا می زارم.

----------------------------------------------------

8 بهمن 89 / 00:25


خب، امروز آخرین امتحانم را دادم. ترمم تمام شد. دانشگاهم هم. آخرین روز دانشگاه در مقطع کاردانی خیلی عادی بود. حتی عادی تر از روزهای عادی دانشگاه. با پدرام و حامد برگشتیم. معمولا در این شرایط (آخرین بار) همه چیز باید فرق داشته باشد. خانه های سر راهم. آسفالت خیابان. در و  پنجره ی دانشگاه. ولی متاسفانه همه همان های قدیمی بودند. همان هایی که طی دو سال و نیم گذشته هی می دیدم. بدون هیچی حرفی. در راه بازگشت خیلی سعی کردم به این دو سال و نیم فکر کنم. اینکه چه زود گذشت و از این حرفا. ولی باز هم متاسفانه در راه فقط در حال چرت و پرت گفتن بودیم. مثل همیشه. بدون اینکه متوجه باشم اتفاق خاصی در حال روی دادنه. اونم اینکه دیگه هیچوقت با این دوستام این مسیرو پیاده نمیام. دیگه با اضطراب اینکه فلان درسو بلد نیستم و امتحان دارم وارد این دانشگاه نمی شم. دیگه تو کلاس های این دانشگاه لحظه شماری نمی کنم که استاد کلاسو تعطیل کنه. دیگه با بچه ها پشت حیاط دانشگاه تو آفتاب نمی شینم و مزخرف نمی گیم و نمی خندیم. دیگه تو سلف مسخره بازی در نمیاریم. دیگه تو سایت نمی رم که گوردمو صفر کنم. دیگه با انتظامات جر و بحث نمی کنم و هزار تا کار دیگه که یه جورایی به عادت روزمره ام تبدیل شده بود. حالا که همشون تموم شد، احساس خلا بزرگی تو زندگیم می کنم. مگه میشه؟ زندگی بدون استرس امتحان. بدون شوق دیدن دوستای دانشگات. خب من به غیر از دوستای دانشگاه -که اونها هم انگشت شمارند- دوست دیگه ای ندارم. خدارو شکر با دخترای دانشگاه هم مراوده ای نداشتم که حالا بخواد دل کندن از محیط دانشگاهواسم سخت باشه! ولی خب، آدمه دیگه، دو سال و نیم دلمشغولی اصلیم دانشگاه بوده. اگه یهو بزارم کنار معلومه یه چیزیم میشه.

باید زندگیمو با یه چیز دیگه پر کنم. باید کار قبلیمو ادامه بدم که از بی کاری در بیام. بدبختی اینه که همه می پرسن برنامت چیه حالا؟ چی بگم ؟ بگم می خوام زن بگیرم؟ بگم دنبال کارم؟ بگم می خوام واسه کارشناسی بخونم؟ چی بگم مثلا؟

حداقل باید بیشتر کتاب خوند. نباید بزارم وقتم هرز بره. بیشتر بنویسم. به هر حال باید یه گه خاصی بخورم. بهتر از بی کاریه قطعا!

00:55

قلب امروزی من خالی تر از دیروزه...

دیشب یه جلسه ای بود خونه ی ما. همکارای پدرم. همکارایِ قدیم ِ پدرم. 14-15 نفری می شدن. سرزنده. عجیب سرزنده. خیلی هم صمیمی. به هر حال یه 25-30 سالی همکار بودن. شوخی بالای هیژده می کردن و می خندیدن. حسودیم شد به این همه رفاقت. راستش من دوست و رفقی زیاد ندارم. اونایی هم که دارم باهاشون اونقدرا صمیمی نیستم. الان که دارم نگاه می کنم در حال حاضر اصلا دوستی ندارم که بخوام باهاش شوخی کنم. اگه یه وقتی بخوام با یه دوستی قدم بزنم بیشتر بحثمون حول و حوش زندگی و مسائل روزمره و سیاست هست و بیشتر از مشکلات صحبت می کنیم تا بخوایم بگیم و بخندیم. خب قبول کنین تو چنین شرایطی دیدن اینا هیجان انگیزه. واقعا هم هیجان زده شده بودم. اونقدر که دوست نداشتم جلسشون تموم بشه و برن خونه. 

دیشب من نقش گارسونو داشتم. خداییش هم از نقشم خوب برمیومدم! اینا هم هی تیکه و متلک بارم می کردن. شوخی می کردن. ولی من مثل کودنا فقط لبخند مسخره ای میزدم. هیچ حرفی به زبونم نمیومد که جوابشونو بدم. فقط لبخند می زدم احمقانه. عین کودنا.

از دیشب تاحالا دارم فکر می کنم من به این سن برسم آیا اینهمه دوست دارم که حداقل دو ماه یکبار بشینم باهاشون بگم و بخندم؟ خب معلومه که ندارم. الان هم از این دوست ها ندارم چه برسه به بعدا. البته خودم می دونم از نظر بقیه آدم تقریبا چُسی هستم. آدمی که در جواب بقیه فقط لبخند احمقانه میزنه. البته راستشو بگم حوصله ی جمع رو ندارم. حوصله ی هر آدمی هم ندارم. فقط اخلاق بعضی آدما به گروه خونی من می خوره. واسه همین می گم آدم تقریبا چُسی هستم. آره، حق با منه. براستی که من آدم تقریبا چسی هستم.

بزرگترین تفریح من فعلا تو زندگی همین دنیای مجازیه. زمانی که پشت رایانه نیستم یا سرکارم یا کتاب می خونم. همین. همین؟ آره همین! زندگی یکنواختیه. دلم برای خودم داره میسوزه. اشکم داره جمع میشه. هور هور هور...

پدرسوخته بازی در حد تیم ملی!

تو حال و هوای خودم داشتم با  گودر حال می کردم که یکهو یکی به گوشیم زنگ زد. تا گوشیمو برداشتم یه ریز شروع کرد با یه لهجه ی خاصی شروع به صحبت کردن که من چوپونم و پدرم چوپون بود و از عشایر هستم و اینا. منم مات داشتم گوش می دادم. بعد گفت استخاره کردم شماره ی شما رو از تو قرآن گرفتم و بعد از چن دقیقه یه ریز حرف زدن گفت من یه سری سکه و دو تا مجسمه از زیر خاک پیدا کردم و نمی دونم باهاشون چیکار کنم و می خوام بفروشم و کسی رو نمی شناسم و الان شماره ی شمارو با استخاره از قرآن گرفتم و شما بیا به هر قیمتی که گفتی بخر و از این شر و ورا. ینی خیلی جدی ها. منو می گی اینجوری o -:  بعد از اینکه حرفش تموم شد من با کمال آرامش و طمانینه گفتم نظر من اینه که شما وقتی نمی تونی اینارو بفروشی بهتره بزاری همونجا زیر خاک بمونه. باز دوباره شروع کرد به روضه خوندن که خدا شماره ی شمارو داده که من گفتم قرآن دروغ گفته و از این دروغا زیاد میگه تو توجه نکن. خیلی شاکی شد گفت تو به قرآن اعتقاد نداری و اگه بخوایم معامله کنیم سر منو کلاه می زاری و قطع کرد.

آخه من هیچی، شما بگین. اینم شد روش کلاه برداری؟ ینی انقدر پفیوز بازی؟ چی بگم دیگه من.

ولی من هنوز در تعجبم که این از کجا فهمید. کی بهش گفت؟ منو میشناخت؟ ینی آخه این از کجا می تونست بفهمه؟ می پرسی چیو از کجا فهمید؟ اینکه من کوصخولم دیگه! خب کی بهش خبر داده بود آخه که از اونور دنیا عدل اومده سر و کون منو بزاره. هیچی دیگه. بعد دو دقیقه بی خیال شدم به همون گودر گردیم مشغول شدم.

پاک یادم رفت ازش بپرسم مگه خدا جدیدا سرویس 118 راه انداخته که شماره ی منو بهت داد؟!


پ.ن: هر لحظه مادر قحبه ها در کمینند. مراقب باشید.